به یاد مادر مهربونم که زود منو تنها گذاشت......
چشم هایش را گشود....همه جاسپیدی بود ونور
مدتی طول کشیدتاآنچه راگذشته بود به یاد آورد:
چه تلخ است وچه سخت به یاد اوردن دیگرانی که نیستند توچگونه میتوانی تاب بیاوری واستوار باشی.....دستم رابگیر.......
من نیازمندپشتوانه ای به ایستادگی تو هستم...
بامن بمان.....
دلم میخواهد چشم هایم راببندم شایدباگشودن
دوباره آن ها زندگی چهره ی دیگری ازخود نشان دهد چهرهای که تو دران حظور داری و
من دیگر تنها نیستم.....
درلحظه لحظه زندگیم به یادتم مادرمهربانم...
کاش بودی...کاش بودی...کاش بود ....اخ که فقط خدا میدونه چقدر دلتنگتم مامان ....چقدر محتاجتم مامان ....کاش بودی ومن سر روشونه هات میذاشتم ویه دل سیر گریه میکردم.............
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی